چقدر زیبا می بود اگرکینه در میان مردم جایی نمی داشت ومردم در باغ های دلشان گلهای آشتی را آب می دادند،چقدر زیبا می شد اگر مردم به جای خشک کردن شاپرک ها به آنها اجازه ی پرواز در آسمان آبی را می دادند،چقدرزیبا می شد که هرگز کسی از کشیدگی حرفی نمی زد و از دوری گله نمی کرد و همه از نعمت نزدیکی برخوردار بودند.کاش می شد هرروز به کبوتر های صلحمان دانه بدهیم تا بیشتر بمانند تا لذت زندگی را برایمان نمایان کنند.
کاش نقاشی پیدا شود تا همیشه آسمان را به رنگ آبی روشن نقاشی کند و رنگ ابرهای تیره را به رنگ سفید مبدل سازد.
ای مردم دنیا!بیایید دستانمان را به یکدیگر سپاریم ،احساسات خویش را با هم تقسیم کنیم تا دیگر کسی مجبور نباشد اندوه خویش را در قلب خود دفن نماید تا دیگر کسی عقده ای در دل نداشته باشد و کسی از دیگری رنجور نباشد.
ای مردم دنیا!آیا ارزش دارد بخاطر اندکی عقده،اندکی کینه و اندکی دلسردی از دیگری خود باز مانید؟ من هرگز نمی توانم تصورش را بکنم که بخاطر اندکی کینه از نزدیکان خویش دلسرد شوم. من دوستی و دوستانم را دوست دارم و به آنها احترام می گذارم،من بخاطر اندکی سبک رفتاری از دوستان و نزدیکانم رنجور نمی شوم اگر من بخاطر اندکی بد رفتاری از دوستانم دلسرد شوم پس گذشت چه معنی دارد؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر